در میکده بودم ولی بیرون شدم از غافلی
ای وای از این بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام
آیا ز صد شام سیه آید حبیب من ز ره ؟
اما خدا حالم ببین من یار را گم کرده ام
ای وای از این غوغای دل از دلبرم هستم خجل
وقت سحر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام
نعمت فراوان دادیم منت به سر بنهادیم
اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام
من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام
آقا تورا گم کرده ام
آقا تو را گم کرده ام
دل بشنو این نامه چنین با خون دل ای مه جبین
اما ببین بخت مرا نامه رسان گم کرده ام
دارم اعتیاد پیدا می کنم
به نوشتن
به سر مستی
بیماری
بیمار عشق تو بودن
عشق که نه
عذرخواهی می کنم
اهانتی شد
شاید بیمار یاد تو !
نمی دانم بیماری ام چیست؟
فقط همین دانم که
بیمار ... توام
همین!
و این اولین بار است که برای بیماری ام طبیب نمی خواهم!
سیب فروش
روضه ....
و دوست داشتم دوباره بنویسم
آسمان تکیه به دستان تو دارد عباس!
راستی هنوز نفهمیدم وقتی چشمای یکی زخمیه اشکش چه رنگیه ؟
حتما خیلی هم می سوزه ؟ نه؟
آخه اشک چشم آدم شوره؟
راستی اصلا مگه تشنگی آب چشماتو کم نکرده بود!
شاید هم خشکیده بود!
اصلا تقصیر خودت بود که چشمات قشنگ بود!
واسه چی چشمات قشنگ بود؟
اصلا تقصیر خداست که چشماتو قشنگ کرده بود!
مگه نه؟
راستی واسه چی خدا چشماتو این قدر قشنگ کرده بود؟
سیب فروش
ای پسر فاطمه ... فقط دوست داشتم دوباره صدات کنم همین ...!
با همه ی لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه ی تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه ز ما دور تر
نغمه ی تو از همه پر شور تر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ی ما می شدی
مایه ی آسایش ما می شدی
....یاد آقاسی به خیر خدا رحمتش کنه عیدش هم مبارک باشه و اوضاعش رو به راه ...
طبقه بندی: دل نوشته