هیس!!!!! یواش هیش کی نفهمه به زودی این فرشته کوچولو از این جا پر خواهد کشید
از همه تون داره خداحافظی می کنه دلش حتما تنگ میشه برای خیلی هاتون و البته اینم نثار بعضی ادم های بد میکنه
خلاصه این که ....
بالاخره فرشته کوچولو بزرگ شد و از این جا پر کشید
خدا گفت : من عاشقم
خنده ای تلخ کردم و گفتم : پس چرا اینقدر ازار می دهی
خدا خنده ی ملیحی کرد و گفت:
بنده ی من، من خدا هستم بنده که نیستم عاشقی ام مثل شما باشد
تازه عاشق تر از من کجا دیدید
این همه انچه برای تو خوب است برایت انجام می دهم بی هیچ انتظاری
عاقبت هم این همه بد و بیراه میشنوم
کجا دیدی کسی این همه بد و بیراه بشنود به هر مناسبتی باز هم عاشق بماند؟
همین طور با ابهام خدا را نگاه می کردم
چیزی برای گفتن نداشتم
چه باید می گفتم؟
دیگر نتوانستم خدا را نگاه کنم چشم هایم را از شرم به زمین دوختم ....
سیب فروش
چشم ها را باید شست!- کی گفته آدم ها جایزند که خطا کنند؟
گاهی اوقات ماجراها اون طوری نیستند که ما فکر میکنیم، گاهی اوقات آدم ها اون طوری نیستند که ما فکر میکردیم هستند و... برای همه ی ما حتماً یکی دو بار پیش اومده که این مسئله رو تجربه کنیم . پس با این حال چرا ما عادت داریم این قدر محکم درمورد آدم ها و وقایع قضاوت کنیم و دست آخر هم این قدر سفت و سخت روی اون ها بایستیم !
چرا نمی یایم چند بار زاویه ی دیدمونو عوض کنیم تا شاید اگر اشتباه می کنیم متوجه اشتباهمون بشیم؟؟
همه می گیم انسان جایز الخطاست! شاید به پشتوانه ی همین جمله است که الان این قدر محکم روی پنداشته هامون می ایستیم و وقتی هم بعد از صد و بیست سال که خودمون و مردمو بیچاره کردیم و کلی حادثه آفریدیم، بالاخره که متوجه اشتباهمون شدیم خودمونو دلداری می دیم که نه بابا عیب نداره خوب آدم اشتباه می کنه دیگه!
پس این همه خسارت های معنوی و مادی و ... که به روح و روان و جسم مردم و خودت زدی چی میشه؟؟؟؟؟؟
کی گفته انسان جایزه که خطا کنه ؟؟؟؟؟
اگه جایزه پس چرا عقوبت میشه در ازای خطاهاش؟؟؟؟
چطوره که از این به بعد این طور فکر کنیم که انسان ممکن الخطاست نه جایز الخطا ! و قرار نیست که مجاز باشه روزی ده الی صد بار اشتباه کنه و وقتی اشتباه کرد از ده الی صد سال روی اشتباهاتش پافشاری کنه و توش بمونه!
بد نیس کمی بیش تر مواظب خودمون باشیم تا کم تر دل و جیگر مردمو بسوزونیمو این جیگرکی هایی رو که باز کردیم و بوی دود جگر سوخته ی مردم شهر رو پر کرده تعطیل کنیم تا کمی آفتاب بتابه و آسمون آبی رو ببینیم!
یعنی از این به بعد کم تر دل همو با کم توجهی ها و نادونی ها و حسادت ها و ... بسوزونیم!
به صبح گفته ام صدا کند مرا
به شب گفته ام صدا زند مرا
به صبح گفته ام
که شب چو رفت و آمدی
به شب گفته ام که چون وقت رفتنت شد و سحر خواست به روی تو رنگ سفید بپاشدت ...
به شب گفته ام به صبح گفته ام ... صدا زنید مرا به هنگام رفتن و آمدن
مباد که خواب گیردم
مباد که رخ عیان کنی و من نبینمت ...
اگرم درد گذارد غم هم
اگرم جان بتواند که بماند در تن هم
گویمت راز دلی را که نگفتم هرگز
خواهمت گفت چرا پر دردم
خواهمت گفت چرا می نالم
خواهمت گفت چرا از دردم
خواهمت گفت چرا شعرانه ی من درد است
و چرا سهم تو از هم صحبتی من
ابهام مدام است مدام
و تو خواهی فهمید ابهام مدامت را
و تو خواهی فهمید که چرا چشم من آب نداشت
و دلم پر خون بود
و چرا بغض دلم پیش تو نشکست ولی بسیار شکست
و مدام
از چشمان فروزان دلم
جز غم
و نگاهی ممتد، سهم تو نبود
اما نیک می دانم که نمی ماند این طور
و زمانی سهمت دیگر
غم نخواهد بود
شادی خواهد بود
اگرم درد گذارد غم هم
اگرم جان بتواند که بماند در تن هم
اگر این روزها سپری شد و دلم مرد که هیچ
اما
اگرم روز شد این شب هایم
و گذشت این غم هایم
و نبرد با خود ، جانِ مرا این درد ها و مصیبت هایم
خواهمت گفت ولی شاید آن روز نباشم شاید ...
راستی، به گمانت
و من آن روز را خواهم دید؟
و آیا دَردانه ی من را پایانی هست
سیب فروش